loading...

مونولوگ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌ ‌‌

‌‌

بازدید : 1154
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 0:25


سر سفره‌ی سحری، حجت گفت نصف شب یه بالش برداشته و چند دقیقه رفته تو حیاط دراز کشیده. بعد که اومده تو و خوابیده، حس کرده یه چیز پادراز آبداری! داره رو گردنش راه میره. با دست پسش زده و بعد با نور گوشی هرچی رو زمین دنبالش گشته پیدا نکرده. البته چند تا پا پیدا کرده، ولی از خودش خبری نبوده. از اول تا آخر سفره دو تایی با مهندس داشتن حرفای چندش‌آور می‌زدن. من همین جوریش به خاطر بی‌خوابی اعصاب نداشتم، حالمم دیگه داشت بهم می‌خورد، ولی می‌دونستم اگه اه و اوه کنم، دوز چندش‌آوری داستان، چند برابر میشه. خیلی ریلکس انگار نه انگار که چیزی میگن، غذا می‌خوردم؛ ولی چه غذایی! غذا نگو، بگو سوسک، بگو ملخ، بگو عقرب! شایان ذکر می‌باشد که من بلافاصله بعد از جلسات تشریح جسد، می‌رفتم سلف و همزمان با صحبت در مورد جسد نهار می‌خوردم، ولی حالم بد نمی‌شد. خلاصه سحری رو خوردیم و اینا افتادن دنبال موجود مجهول‌الهویه. فکر می‌کردن عنکبوت غول‌آسا باشه. گشتن و گشتن و گشتن و در نهایت من که داشتم فقط گذری از اونجا رد می‌شدم، پیداش کردم.
این البته یه اتفاق خیلی‌تکرارشونده تو خونه‌ی ماست. انگار اجسام (یا حتی اجساد!) گم‌شده، آهن باشن و من آهنربا. انقدر زود همه چی رو پیدا می‌کنم که خودمم تو کفِش موندم. مثلا یه ملت خونه رو دنبال یه چیزی زیر و رو می‌کنن، من از فاصله‌ی دور، بدون اینکه از جام بلند شم، یه گردن می‌چرخونم، میگم اون نیست؟ :)
مامان مامان مامان مامان
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 23
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 15
  • بازدید کننده امروز : 13
  • باردید دیروز : 45
  • بازدید کننده دیروز : 32
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 62
  • بازدید ماه : 1035
  • بازدید سال : 42591
  • بازدید کلی : 59661
  • کدهای اختصاصی